کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

دل ها که گره می خورند...حس می کنی که دنیا کوچک می شود.... دنیا پیش چشم هایت می شود همان گره و تو دوست داری آن گره مدام کور و کور تر شود....انقدر که تیز ترین دندان هم بازش نکند.....

دل ها که گره می خورند حس می کنی زندگی حس غریبی می دهد به تو.....و آن دلی که بدجور گره خورده با دلت....مدام آه می کشی و خلوت می کنی و بعد در خلوت هایت از این گره کور یا بغضی در گلویت جمع می شود....یا اشکی از پلک هایت سقوط می کند...یا لبخندی به لب هایت می نشیند......و تو دوست داری این چرخه بغض و اشک و لبخند را در خلوت های خودت بیشتر و بیشتر کنی.....

و بعد حرفی زیر لب بگویی....نفسی عمیق بکشی و آسمان را کمی زل بزنی و آرام خلوت و خاطراتت را روی دوشت بار کنی و قدم بزنی ..... و من حالا این گره کور را دوست دارم......

می خواهم مرور کنم خاطره هایم را با تو....و خودم را حس کنم کنار همان برکه خیالی که خیلی وقت ها تمام قرارمان می شد.......دیشب سرم روی دوش تو بود و خودت نمی دانم شاید بی خبر بودی.......و من از حال و روزم می گفتم و نمی دانم شاید می شنیدی و من تا سحر عقده وا می کردم.....

تو هر چه دورتر می روی این گره کورتر می شود...حواست باشد........

حالا من از این راه دور چطور سر به شانه هایت گذاشته ام نمی دانم...............می فهمی؟........

تو که در دلم باشی یعنی تمام آرزوهای خوب را دارم....یعنی تمام ستاره ها و فرشته ها را دارم....تو که در دلم باشی یعنی یک دنیا تـــــــو دارم....

از تو گفتن چقدر برایم دلچسب است...از تو گفتن چقدر حس پرواز می دهد...چقدر حس زندگی....

باز هم تکرار تو زمین را سر سبز کرد...مثل تکرار باران.....تکرار تو آسمان را دلنشین کرد مثل تکرار ستاره ها.....حس بودنت تنهایی ام را نور ملایمی داد و آرامشی عمیق...مثل تنهایی ماه...دور از خورشید ...مثل تنهایی یک کبوتر سفید.........!

زانو بغل کرده بودم و از تو می سرودم...از تو می گفتم...از تو می نوشتم....زانو بغل کرده بودم و قدم به قدم با تو می دویدم....زانو بغل کرده بودم و سایه به سایه با تو راه می رفتم....زانو بغل کرده بودم و چشم به چشم غرق تماشا بودم.....زانو بغل کرده بودم و دنیا را عاشقت کردم ....

می دانی.....من به اتفاق های خوب می گویم تـــــــــو....به عطر گل های شب بو می گویم تــــــــــو.....به شقایق های دلخون می گویم تـــــــــو....به بابونه های خندان می گویم تـــــــو.....به پرستو های در حال عروج می گویم تـــــــــــو...به بال های رنگ رنگ قناری های مهربان می گویم تــــــــــو....من به خورشید وقت طلوع می گویم تـــــــــــــو...به ماه وقت طلوع می گویم تــــــــو......

من به باران و رود و دریا می گویم تــــــــــو....به گلبرگ های شبنم خورده و خوشرنگ می گویم تـــــــــــــو....من به ستاره ها که هیچ...به چشمک ستاره ها می گویم تــــــــو...من به اشاره های بلبل ، روبروی چشم گل ها می گویم تــــــــــو....من به اوج احساس و اوج دلربایی می گویم تــــــــو....من به تمام حرف های عاشقانه می گویم تــــــــــو...

حالا این تـــــــــــــو در دلم هست...وقتی که می گویم تـــــــــــــو که در دلم باشی تمام آرزو های خوب را دارم....خوب حس می کنی چه می گویم.............

راستی قلبم نفس نفس می زند این روز ها......دستم به دامان تـــــــــــــــــــو...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد