کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها



از نگاهت

_مثل نسخه پزشک_
چیزی نمی شود خواند

اما؛

چشم هایت
دوای درد من است...


فردا خیلی دور است

یک شب

همین نزدیکیها هست

آنجا می مانیم

و بوسه هایمان را قسمت می کنیم

این بار

تو سهم بیشتری بردار ..!

می بینی
ترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟
و وحشت گم کردن دستی گرم
چگونه تا مغز استخوانم نفوذ کرده است ؟
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندان هایم از ترس یا سرما
– چه فرق می کند اصلاً ؟ –
واژه هایم را تکه تکه می کنند
و ناچارم

بریده بریده

د و س ت ت  د ا ش ت ه  ب ا ش م....





دلم هوس یک دوست قدیمی کرده
یک رفیق شش دانگ
یک آرام دل،
کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده؛
ودیگر محک زدن و زیرو رو کردنی درکار نباشه
رفیقی که،
من نگوییم و او بشنود؛
بخندم و حجم بغضم را در خنده ام ببیند...
رفیقی که بگویمش برو،اما بماند
که نرود،
وقتی ماندنش آرامم میکند...


مردها 
گاهگاهی،
به جزیره ای ناشناخته در درونشان
پناه می برند و 
جز قیل و قال مرغان دریایی تنهاییشان
تن به اصالت هیچ صدایی
نمی دهند !
مردها 
گاهگاهی هم،
از شانه های استوار خود 
پایین می آیند و 
دلشان 
همچون پر کوچکی 
آویزان "دوستت دارمی"
می ماند .


باد
موهایت را
تکان می دهد
باد
چقدر
از انگشتان من
خوشبخت تر است 


گاه نمی آیی
گاه می آیی
شده اَم خیابانی دو طرفه
که گاه و بی گاه
رد می شوی...
که گاه و بی گاه
تنها می شوم!