من به بازی تقدیر ایمان آوردم
و به تمام آنچه که خدا برایمان نمیدهد
و به حکمت خدا
وبه خود خود خود خدا.....
موهای خیس
دستهای گرم
لبهای نیمه باز.....
ماه میخواندم به خویش!
خسته
غمگین
پریشان از نبودن هایت....
میرانم هر که را ز خویش!!
عاقبت یک شب
در شبی این چنین ماهتابی....
در شبی چنین داغ تابستانی
میسپارم خودم را به دستان دریا!!
گاه اینچنین باید
هر چه بادا باد.....!!!!
آرزوهای زیادی در سر داشتم...
روزگاری دلم میخواست معلمی بودم هم بازی با کودکانی معصوم...
در روزگارانی هم دلم میخواست روزنامه نگاری باشم و حوادث بنویسم...
یادم هست دلم میخواست عکاسی بودم در صحنه ی جنگهای پی در پی ....
دلم میخواست....دلم میخواست....دلم میخواست.. اما همیشه دلم میخواست شاعر بودم و فقط عشق می سرودم اما تمام این دلم میخواست ها در دلم ماند.... اینک فقط تنهایم....همین!!!
همه ی روزها شبیه هم...شب و روز میگذرد
شنبه تا جمعه ها یک رنگ..رنگ ساعتها بی رنگ...
آتشفشان عشق در من...تمام قلم ها در دستانم...لیک سکوتی سنگین!!
جزیره ام...دور افتاده و دور از دسترس....غریب افتاد ه ام در میان مردمانم!!
کاش کشف شوم زیر پاهای کسی!!
سلام خیلی خوشحالم که حضور دوباره شما رو میبینم.
امیدوارم حالتون بهتر شده باشه.
خوبم دوست من ممنون نیاز به روحیه داشتم که خداروشکر بدست اوردم از دعاهای شما دوستان خوبم ممنون
سپاس از لطف بی نهایت شما