کاش میشد لحظه ای صدایت در اعماق جانم می پیچید
دلم امروز هوای تورو کرده عزیز
اما افسوس تنها دلخوشم به نوشته ای از تو
نه نشانی تو را بلدم
ونه .....
پرسیدی حال دلم خوب است؟
حتماً خوب است
نفس میکشد
واژه در دفترم
دقیقاً یک هفته است
شاعر ترم.........
دستم را بگیر
تو به این دستها خیلی بدهکاری
همین دستها در نبودت ،
خیلی از کارهایی را کرده اند که وظیفه شان نبوده است
اشکهایی را پاک کرده اند که دوری تو مسببشان بوده
شعرهایی عاشقانه نوشته اند برایت...
حک کرده اند نامت را روی بخار شیشه ی اتاقم
شال گردن بافته اند برای روزهای سرد و برفی زمستان
از همان مربای شاتوت که دوست داری پخته اند برایت
پس بیا و دستم را بگیر
مرا رد کن از خیابان زندگی
دلهای ما که به هم نزدیک باشد
دیگر چه فرقی میکند که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودن های دور می ترسم
دلتنگم
و این درد کمی نیست
که پشت هیچ سیم تلفنی صدای تو نیست....

بگذریم
مراقب خودت باش
دلم خیلی گرفته خیلی............................