دلم را از سر راه نیاورده ام ...
دلم را از سرِ راه نیاورده ام
سرِ راهِ هر کس و ناکسی بگذارم
و بگویم :لطفا مرا بردارید و دوستم بدارید!
شده باشد تنهایی تمامش را به دوش بکشم
آوازه خوانِ کوچه و خیابان بشوم
دوست داشتنت را زمین نمی گذارم
جایش را هم به زور به هیچ نگاهی نمی بخشم
راستش حتی به تو هم هیچ ربطی ندارد
چه برسد به دیگران
که چرا اینگونه بی رحمانه دل پایِ تو نشسته است
اما برایِ خاطر جمعیِ هرکس که می پرسد از خلوتِ خودش
که مگر می شود دوست داشت اینچنین ؟
می شود ! حتی بی بوسه و آغوش هم می شود
حتی می شود آنقدر وفادار بود که هرکسی از لحنِ حرفهایت
بفهمد که اینجا کسی دارد عاشقی می کند
کافیست یک دل داشته باشی که دوست داشتن را
بخواهد در تمامِ وجودش در آغوش بگیرد
من دلم را از سرِ راه نیاورده ام
که به هر سلامی
به هر نگاهی به هر کلامی
یادم برود که تو هرروز
در من حکومت می کنی
این چه حکایتیـــه کــه آدم یه وقتایی جایی که باید محکم وایسته، شــُــل میشه
جایی که باید بگذره، گیر میده
جایی که باید حرف دلش رو بزنه، سکوت میکنه
جایی که نباید حرفی بزنه، هرچی تو دلش داره میریزه بیرون
خلاصه نمی دونم چرا آدم توو بعضی از لحظه های زندگیش یا غایبه یا داره به جای یکی دیگه حاضری میزنه…