غیر قانونی
از مرزهای ذهنم عبور می کنی
به خیالم پا می گذاری
و در قلبم ساکن می شوی ،
مسافر بی مجوز
من اخراجت نمیکنم ،
سال هاست
تمام هستیم مستعمره ی توست !!
اتفاق های خوب
همیشه "می افتند"
مثل مهر تو
که به دلم
"افتاده"
میبینی حتی "افتادن" هم
فعل قشنگیست
وقتی
پای تو وسط باشد
خیالت
به چه کارهایی وادارم می کند!
رد انگشت های تو را
لای موهایم
دنبال می کنم اما
به دست های تو
باز هم نمی رسم
کاش جای این خیال ها
تو از سرم
دست بر نمی داشتی...
ﺧﺪﺍﻳﺎ
ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﺩﻓﺘﺮ ِ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺗﻤﺮﻳﻦ ﻛﻨﻢ ...
ﺍﻟﻔﺒﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ...
ﻣﻦ ، ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ِ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ
ﺍﻡ !!!...
ﺩﻟﻢ ، ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ....
ﺍﮔﺮ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﻴﺘﺎﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ
ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ، ﺑﻜﺸﻴﺪ ...
ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ، ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺮﺩﺑﺎﻧﻲ ، ﺑﻜﺸﻢ ......
ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ.