دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند ،
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد
نقش هایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب ،
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها ، پاها در قیر شب است
" سهراب سپهری "
پ ن : چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم ...
پ ن : " خاطــ ــ ــ ــ ــرات " هر چه " شـــــیرین تر " باشند . . .
بعد ها از " تلخی " ، " گلویت " را بیشتر می سوزانند !
پ ن : پیش از آن که درباره ی زندگی ، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی ...
خودت را جای من بگذار ،
از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،
با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و خنده هایم زندگی کن ...
یادت باشد
هر کسی سرگذشتی دارد .
هرگاه به جای من زندگی کردی
آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی .