در میان ِ این آدمهایی که ادعا میکنند دوستت دارند ،
کدامشان حق ِ داشتنت را دارد؟
اینهایی که میگویند "بیمار ِ خنده های تو هستم ، بیشتر بخند" ،
یا منی که اقرار میکنم " به اخمت خستگی در میرود ، لبخند لازم نیست"...؟!
می خواهم مثل قدیمی ها
خوشبخت باشیم
یک خوشبختی ساده ی دوست داشتنی
یک ایوان و عصرهایِ آدینه،
تکیه دادن به یک صندلی،
و زیر لب زمزمه کردن یک شعر،
شنیدن صدای بازی بچه ها،
صدا کردن نام تو،
جانم شنیدن های تو..
و هزاران حرفِ نگفته را
با یک نگاه، با یک سکوت گفتن
می خواهم تمام قانون های این زندگی های امروزه را
دور بیاندازم
از نو قدیمی شوم
و به مادربزرگ از دنیا رفته ام در دل بگویم:
راست می گفتی جانِ دل
قدیم ترها تعهد حرمت داشت،
عشق عشق بود..!
+
برای کسی دل به دریا بزنید؛
که همسفر بخواهد،
نه قایق..!
عجب حالی است ، بعضی سکوت را به رشوه ای کلان می خرند و با سودی سرشار، به اسم حق السکوت، می فروشانند.
امروز زیر زمین خانه های قدیمی تمام مادر بزرگ ها، سرشار از سکوتِ ترشی سیر، انار خشکیده، سرکه ی انگور، عروسک ها و دوچرخه دوران بچگی است.
چه حیف به نام عشق تمام سکوتها ،خاکستر تمام شد ...!
خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟ سهراب سپهری
ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار ابراهیم منصفی
کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند...
درست همان لحظه ای که با خودت و دلت کنار آمده ای همان لحظه ای که با هر منطق و استدلالی رفتنش را به خورد دل زبان نفهمت داده ای...
یکهو می آیند و هرچه رشته کرده ای را پنبه می کنند!
اینبار بعد از آمدنشان هم که بروند دیگر نمی توانی با خودت کنار بیایی، حالا هی دنیا را بهم بریز ،زمین و زمان را مقصر بدان دیگر مثل بار اول نمی شود
تو با لبخندش جان تازه گرفتی و بعد از رفتنش باید جان بدهی...!
پس از همان اول درِ رفتن را باز بگذار اما درِ آمدن را خوب و محکم ببند...!
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم حافظ