کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها



پنجره را باز میکنم ...

احساس قشنگ " تو " می آید

می نشــیـــــند
بـــر پــــــــــرده
بــــر دیـوار ...

من ...

گیج این همه " تـــو "
مــســــت مــــســــــــت
کنار می آیم با خودم ...

و ...

با احساس قشنگی که " تـــو یی" 
زندگی می کنم ...

من از بین یک پنجره ی پر از صبح

یاسها را بوییده ام

تا باور کنم دلم برای لمس لحظه هایش تنگ شده

و در پشت شیشه در شبی مهتابی خواب دیده ام

آفتاب با رنگین کمان می خندد .

می دانم برای قرار ملاقات گذاشتن با ابرها زود است

اما دلم برای بارش ؛ آنها را صدا میزند

برای لمس ستاره ها دستانم را بالا می برم

تا با نور و نگاه قشنگ از دنیای زیبایش به احساسم تلنگر زنم

و از آسمان جرقه ای کوچک را به چشمانم بدوزم

جرقه ای به نام عشق

هنوز هم دنیا را بچه گانه نگاه می کنم

و دوست دارم برای شنیدن لالایی صدایش

هم قدم با ستاره ها گام بردارم


 یعنی می شود روزی بیایی،
آرام دستانم را بگیری
و
با بوسه ای سد کنی هزار بغض نشکسته ام
و
زمین و زمان را دوباره به خنده هایم آشنا کنی؟
یعنی می شود بیایی
در شب های دلگیری
مرا به بهشت زیبای آغوشت مهمان کنی
و این بنده نوازی زیبای تو مصادف شود با
جان دادن دوباره من در آغوشت ؟
یعنی می شود روزی بیایی و فقط باشی
اینجا،
در کنارم ؟
یعنی می شود ... ؟

...

بهار من تویی

حالا چه فرقی می‌کند 

تقویمِ روی میز

اگر پایان پاییز است 

آغاز زمستان است 

یا هر چـیز..


کوتاه مینویسم ...
اما ...
" تو " ...
بلند بخوان ...! به ...
بلندای احساسم : ...
" دوستت دارم " ...

موهایت را به من بسپار
بلدم ببافم
سخت تر از رویا که نیست!