کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

من از بین یک پنجره ی پر از صبح

یاسها را بوییده ام

تا باور کنم دلم برای لمس لحظه هایش تنگ شده

و در پشت شیشه در شبی مهتابی خواب دیده ام

آفتاب با رنگین کمان می خندد .

می دانم برای قرار ملاقات گذاشتن با ابرها زود است

اما دلم برای بارش ؛ آنها را صدا میزند

برای لمس ستاره ها دستانم را بالا می برم

تا با نور و نگاه قشنگ از دنیای زیبایش به احساسم تلنگر زنم

و از آسمان جرقه ای کوچک را به چشمانم بدوزم

جرقه ای به نام عشق

هنوز هم دنیا را بچه گانه نگاه می کنم

و دوست دارم برای شنیدن لالایی صدایش

هم قدم با ستاره ها گام بردارم


 یعنی می شود روزی بیایی،
آرام دستانم را بگیری
و
با بوسه ای سد کنی هزار بغض نشکسته ام
و
زمین و زمان را دوباره به خنده هایم آشنا کنی؟
یعنی می شود بیایی
در شب های دلگیری
مرا به بهشت زیبای آغوشت مهمان کنی
و این بنده نوازی زیبای تو مصادف شود با
جان دادن دوباره من در آغوشت ؟
یعنی می شود روزی بیایی و فقط باشی
اینجا،
در کنارم ؟
یعنی می شود ... ؟

...

بهار من تویی

حالا چه فرقی می‌کند 

تقویمِ روی میز

اگر پایان پاییز است 

آغاز زمستان است 

یا هر چـیز..


کوتاه مینویسم ...
اما ...
" تو " ...
بلند بخوان ...! به ...
بلندای احساسم : ...
" دوستت دارم " ...

موهایت را به من بسپار
بلدم ببافم
سخت تر از رویا که نیست!

یا به بیدار بودنم شک دارم ...!

یا میخواهم از خواب هایم نهایت استفاده را ببرم ...!

وقتی که پس از بوسیدنت مکثی می کنم 
و دوباره تو را می بوسم ...