من از بین یک پنجره ی پر از صبح
یاسها را بوییده ام
تا باور کنم دلم برای لمس لحظه هایش تنگ شده
و در پشت شیشه در شبی مهتابی خواب دیده ام
آفتاب با رنگین کمان می خندد .
می دانم برای قرار ملاقات گذاشتن با ابرها زود است
اما دلم برای بارش ؛ آنها را صدا میزند
برای لمس ستاره ها دستانم را بالا می برم
تا با نور و نگاه قشنگ از دنیای زیبایش به احساسم تلنگر زنم
و از آسمان جرقه ای کوچک را به چشمانم بدوزم
جرقه ای به نام عشق
هنوز هم دنیا را بچه گانه نگاه می کنم
و دوست دارم برای شنیدن لالایی صدایش
هم قدم با ستاره ها گام بردارم
یعنی می شود روزی بیایی،
آرام دستانم را بگیری
و
با بوسه ای سد کنی هزار بغض نشکسته ام
و
زمین و زمان را دوباره به خنده هایم آشنا کنی؟
یعنی می شود بیایی
در شب های دلگیری
مرا به بهشت زیبای آغوشت مهمان کنی
و این بنده نوازی زیبای تو مصادف شود با
جان دادن دوباره من در آغوشت ؟
یعنی می شود روزی بیایی و فقط باشی
اینجا،
در کنارم ؟
یعنی می شود ... ؟
...
بهار من تویی
حالا چه فرقی میکند
تقویمِ روی میز
اگر پایان پاییز است
آغاز زمستان است
یا هر چـیز..