دل است دیگر
گاه بیقرار میشود و بیتابی میکند
دل که عاشق شود
سینه را از جایش میکند و
اشفته میشود...
چیزی نیست
تو بیایی...
حالش
خوب میشود...
روز به روز
از دوریت بهانه گیر میشود
زبان نفهم است و دیوانه
چشم تو را دور دیده
هر چه میگویم
که او می اید
باز
بهانه میگیرد...
راستی
چشمانم را دوخته ام به جاده
نگذار
شرمنده ی دلم شوم...
پشت چراغ قرمز!
اعتراف کردم'دوستت دارم'
تا هر جا مجبور شدی کمی مکث کنی…
یاد من بیفتی
نمیدانستم قراراست بعد من
تمام چراغهای زندگیت سبز شوند…
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره
با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ...
می شنوی ؟
اینجا صدایِ بی تفاوتی ها
همه جا را پر کرده است
اینجا انگار کسی
محضِ رضایِ عشق
نمی گوید
دوستت دارم
می بینی ؟
اینجا اوجِ احساس
در اوجِ خواستن
جان می دهد
می میرد
ماندن اینجا بی فایده است
اگر آمدی
من جایی دور کنارِ خوشبختی هایِ کوچک نشسته ام
مثلا کنارِ یک پیرِمردِ تنها
که صورتش نشان از دلتنگی می دهد
و دستانش منتظر برایِ دوباره کنارش بودن
جایی نزدیکیِ آسمان می گردد
شاید هم کنارِ کودکی دارم
باله می رقصم
و شوقِ چشمانش را
نقاشی می کنم
اگر آمدی
بگذار سیر نگاهت کنم
بگذار آنقدر بمانی
تا باورم شود
عاشقی
تا باورم شود
عاشقم
بگذار آنقدر در هم غرق شویم
که خدا گم کند ما را
که نداند من کجایم
تو کجایی
و بعد
بخندد به
دیوانه تر از خودش
و ما خوشبخت شویم
از این همه خدا
ماه
در آغوش شب
به خواب می رود و
من هنوز بیدارم
مگر می شود
بی تو به خواب رفت
خاطره ها صف می کشند به خیالم
و من خمار یک لحظه دیدنت
با من چه کردی؟
هیچ چیز
جای خودش نیست
در تنم لحظه ها تب دارند و
من چه بی تابانه
بر شانه های اسیر شب
تا انتهای گردسوز دلتنگیم
با خیال تو
سفر خواهم کرد