کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

یادم باشد عاشق کسی شوم که شعر را بلد باشد
کسی که بفهمد وقتی ستاره را به چشم هایش، 
زمین را به آغوشش، بهار را به بودنش تشبیه می کنم
یعنی؛ دیوانه ، دوستت دارم ...









از نگاهت

_مثل نسخه پزشک_
چیزی نمی شود خواند

اما؛

چشم هایت
دوای درد من است...


فردا خیلی دور است

یک شب

همین نزدیکیها هست

آنجا می مانیم

و بوسه هایمان را قسمت می کنیم

این بار

تو سهم بیشتری بردار ..!

می بینی
ترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟
و وحشت گم کردن دستی گرم
چگونه تا مغز استخوانم نفوذ کرده است ؟
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندان هایم از ترس یا سرما
– چه فرق می کند اصلاً ؟ –
واژه هایم را تکه تکه می کنند
و ناچارم

بریده بریده

د و س ت ت  د ا ش ت ه  ب ا ش م....





دلم هوس یک دوست قدیمی کرده
یک رفیق شش دانگ
یک آرام دل،
کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده؛
ودیگر محک زدن و زیرو رو کردنی درکار نباشه
رفیقی که،
من نگوییم و او بشنود؛
بخندم و حجم بغضم را در خنده ام ببیند...
رفیقی که بگویمش برو،اما بماند
که نرود،
وقتی ماندنش آرامم میکند...


مردها 
گاهگاهی،
به جزیره ای ناشناخته در درونشان
پناه می برند و 
جز قیل و قال مرغان دریایی تنهاییشان
تن به اصالت هیچ صدایی
نمی دهند !
مردها 
گاهگاهی هم،
از شانه های استوار خود 
پایین می آیند و 
دلشان 
همچون پر کوچکی 
آویزان "دوستت دارمی"
می ماند .