کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها


به فال اعتقادی ندارم

اما 

دستانت را

آنقدر محکم می گیرم

که خطهای کف دستمان

یکی شوند







چقدر مردی؟
که موهایم را ببافی؟
که رنگ بزنی به لبهام و ناخن هام؟

چقدر زنم؟
که دکمه هایت را ببندم؟
که برنج قد بکشد از انگشت هام؟
.
کدام عاشق تریم؟
من که وقتِ رفتن در را محکم می کوبم تا صدای غر زدن هایت را بشنوم
یا تو که قبلِ رفتن مرا نمی بوسی
مبادا به هم بریزد ... آرایشم ؟

کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند...

درست همان لحظه ای که با خودت و دلت کنار آمده ای همان لحظه ای که با هر منطق و استدلالی رفتنش را به خورد دل زبان نفهمت داده ای...

یکهو می آیند و هرچه رشته کرده ای را پنبه می کنند!

اینبار بعد از آمدنشان هم که بروند دیگر نمی توانی با خودت کنار بیایی، حالا هی دنیا را بهم بریز ،زمین و زمان را مقصر بدان دیگر مثل بار اول نمی شود

تو با لبخندش جان تازه گرفتی و بعد از رفتنش باید جان بدهی...!

پس از همان اول درِ رفتن را باز بگذار اما درِ آمدن را خوب و محکم ببند...!

در میان ِ این آدمهایی که ادعا میکنند دوستت دارند ،
کدامشان حق ِ داشتنت را دارد؟

اینهایی که میگویند "بیمار ِ خنده های تو هستم ، بیشتر بخند" ،

یا منی که اقرار میکنم " به اخمت خستگی در میرود ، لبخند لازم نیست"...؟!

می خواهم مثل قدیمی ها
خوشبخت باشیم
یک خوشبختی ساده ی دوست داشتنی
یک ایوان و عصرهایِ آدینه،
تکیه دادن به یک صندلی،
و زیر لب زمزمه کردن یک شعر،
شنیدن صدای بازی بچه ها،
صدا کردن نام تو،
جانم شنیدن های تو..
و هزاران حرفِ نگفته را
با یک نگاه، با یک سکوت گفتن
می خواهم تمام قانون های این زندگی های امروزه را
دور بیاندازم
از نو قدیمی شوم
و به مادربزرگ از دنیا رفته ام در دل بگویم:
راست می گفتی جانِ دل
قدیم ترها تعهد حرمت داشت،
عشق عشق بود..!
+
برای کسی دل به دریا بزنید؛
که همسفر بخواهد،
نه قایق..!


شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد

آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است






باید دستت را گرفت
در کوچه پس کوچه های شهر بی هوا قدم زد،
و به ریش آژان ها خندید...!!
امر به معروف من ....
از هرچه نهی ام بکنند
از تو نمیتوانند