کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها


با دیدن چشمــان تو

زیبا شده شعــرم...

همرنــگ غزلنامــه ی

نیما شده شعــرم...

با این دل دیوانه ی من

باز چه کردے...

بی پرده ببین با تو هم

آوا شده شعــرم..

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا می خواند ،

لیک پاهایم در قیر شب است

 

رخنه ای نیست در این تاریکی

در و دیوار بهم پیوسته

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است

 

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد

می کنم هر چه تلاش ،

او به من می خندد

 

نقش هایی که کشیدم در روز ،

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هایی که فکندم در شب ،

روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

دیر گاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است

جنبشی نیست در این خاموشی

دست ها ، پاها در قیر شب است

                                             " سهراب سپهری "

 

پ ن : چو کس با زبان دلم آشنا نیست

                  چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

                             چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر

                                        که از یاد یاران فراموش باشم ...

 

پ ن :  " خاطــ ــ ــ ــ ــرات " هر چه " شـــــیرین تر " باشند . . .

          بعد ها از " تلخی " ، " گلویت " را بیشتر می سوزانند !

 

پ ن : پیش از آن که درباره ی زندگی ، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی ...

خودت را جای من بگذار ،

از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،

با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و خنده هایم زندگی کن ...

یادت باشد

هر کسی سرگذشتی دارد .

هرگاه به جای من زندگی کردی

آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی .




ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ
ﺑﺎ هیچ کس
ﻗﺴﻤﺖ ﻧمی کنم
به جز رویای ﺗﻮ...



هوا عجیب
بوی بهار گرفته است

دستم را بگیر و برای
لمسِ احساسی ترین باران
به خیابان ببر... 

خیالت راحت؛ 
این باران از آسمانِ
اردی بهشت می بارد؛ 
خیس مان نمی کند
عاشـقتر مان می کند



هر بار که نفسهایم را میشمارم
یکی کم میآورم
میدانم پیش تو جا گذاشتم
خوب بگرد!
شاید لای کتاب حافظ باشد
شاید به لبه فنجان چایی مانده باشد
شاید هم پشت پرده قایم شده باشد
اصلاً خود تو!
چند لحظه نفس بکش
شاید ما بین نفسهای تو پیدا شد


غیر قانونی 
از مرزهای ذهنم عبور می کنی

به خیالم پا می گذاری 
و در قلبم ساکن می شوی ،

مسافر بی مجوز
من اخراجت نمیکنم ،

سال هاست
تمام هستیم مستعمره ی توست !! 

اتفاق های خوب
همیشه "می افتند"
مثل مهر تو
که به دلم
"افتاده"
میبینی حتی "افتادن" هم
فعل قشنگیست
وقتی
پای تو وسط باشد 

خیالت
به چه کارهایی وادارم می کند!
رد انگشت های تو را
لای موهایم
دنبال می کنم اما
به دست های تو
باز هم نمی رسم
کاش جای این خیال ها
تو از سرم
دست بر نمی داشتی...
ﺧﺪﺍﻳﺎ
ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﺩﻓﺘﺮ ِ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺗﻤﺮﻳﻦ ﻛﻨﻢ ...
ﺍﻟﻔﺒﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ...
ﻣﻦ ، ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ِ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ
ﺍﻡ !!!...
ﺩﻟﻢ ، ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ....
ﺍﮔﺮ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﻴﺘﺎﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ
ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ، ﺑﻜﺸﻴﺪ ...
ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ، ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺮﺩﺑﺎﻧﻲ ، ﺑﻜﺸﻢ ......
ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ.