کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

سال نوتون مبارک

صدای پای بهار ، خواب و خیال خزان را بر می آشوبد و بوی بیداری و حرکت بهار ، عالم را فرا می گیرد . نسیم از خواب بر می خیزد . خاک ، تکان می خورد و آزادی جان تازه ای می گیرد . نبض باغچه می تپد و درختان به تولدی دوباره فرا خوانده می شوند . زمین ، بار سنگین خویش را وا می نهد و آسمان ، خورشید درخشانش را ارزانی زمین می کند ... و بهار می آید .
خوب که می نگری ، در می یابی جنبش و حیات دوباره طبیعت ، از طراحی عظیم و هنرمندانه ای ، حکایت می کند . گویی جهان آفرینش ، چون کتابی گشوده ، به هر زبانی سخن می گوید و این پیام را دارد که : " چمن سبز جهان را ، جهان آرایی هست . "


جملات زیبا گیله مرد

از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم

از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم


ازقصه ی شبهای بلندی که تو بودی

تا خاطره هایی که شدند زرد نوشتم


از چک چک هر قطره ز دلتنگی قلبم

از اوارگی این دل شبگرد نوشتم


از کوشش بی حاصل این قلب شکسته

تا فاصله هایی که غم آورد نوشتم


از سوز نفس گیر رخ سرد حضورت

از یک شب طوفانی نامرد نوشتم


از درد فراق و غم دلتنگی شبها

تا ضجه که تاثیر نمی کرد نوشتم


افسوس نشد باشی و همدرد بمانی

شاعر شدم و از دل پر درد نوشتم


وای از آن روزی که ما، "دل" را به "دنیا" باختیم


خانه مان را، روی "تار عنکبوتی" ساختیم


یادمان رفت آن زمانی را، که "آدم" بوده ایم


چهره خود را درون آینه نشناختیم


وای از آن روزی که "خودخواهی"، گریبانگیر شد


بی محابا، سوی تخریب ِ "شرافت" تاختیم


حرمت "انسان"، شکستیم و بدون دلهره


پیکر بی جان او را، زیر پا انداختیم


گور خود را با دو دست خویش، کندیم و بر آن


نوحه خواندیم و به ترحیم و عزا پرداختیم


دیر فهمیدیم با "خود"، ما چه کردیم و چه شد


ما "شرافت" ، "آدمیت" ، ما "خدا" را باختیم...


بدرود دوست مجازی من



سر بر شانه خدا بگذار...

تا قصه ی ، عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
به رقص درآیی...
قصه عشق انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید ، مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
"فهمیدن" کار هر آدمی نیست...
شاملو


گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمدعلی بهمنی..

فال می خواهم بگیرم می شود نیت کنی؟!!
می شود با این غزل، احساس سنخیت کنی؟!!

منطق لب های تو، شد علت "اشعار" من
می شود با بوسه ای اثبات علیت کنی؟!!

طبع من گرم است، عشق من ندارد حد و مرز
تو زرنگی می شود آن را مدیریت کنی؟!!

شعر من بی تو اهمیت ندارد نازنین
یک نظر کن تا غزل را پر اهمیت کنی

عذر می خواهم! حواسم چند بیتی پرت شد!
فال می گیرم دوباره می شود نیت کنی؟!؟



خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه!
جای ِ مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه!

دست بردم بزنم پرده به یکسو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه!

به سرم زد گل ِ گلدان ِ اتاقت بشوم
عطر ِ خود را به تو ابراز کنم گفتی نه!

آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل ِ سیر برانداز کنم گفتی نه!

زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی ِ تو را ساز کنم گفتی نه!

آمدم حافظ ِ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن ِ شیراز کنم گفتی نه!

زیر ِ آوار ِ سکوتی که به جانم می ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه!

دلخور از تو به در ِ باز ِ قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم گفتی نه!
چند وقتی است که تو بی خبر از حال منی

فارغ از دغدغه ی پرسش ِ احوال منی

مثل یک سایه ی موهوم نمی دانم ...نه

من به دنبال توام ...یا تو به دنبال منی .!؟

گله ای نیست اگر یک دفه دورم بزنی

تو همان سیب نچرخیده ی اقبال منی

این همه بد به دلت راه نده ،طوری نیست ....!

تو مگر نیمه ی آشفته ی آمال منی ...؟

سالها دل طلب جام جمت را می کرد .....

هر نفس در هوس گردش امیال منی

ای من با تو عوض شد به خیالم یا نه ...

من همه مال توام یا توهمه مال منی

زندگی در نفس توست خدا می داند ...

گرچه هر روز خدا بی خبراز حال منی