کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

این بار سکوت نخواهم کرد
صندلی میگزارم روی بام دنیا
موذن میشوم
وضو میگیرم در زلالیت چشمانت
و می ایستم
به قدقامت عشقت
شکسته نه
کامل میخوانمت





دوربین ذهنت را روی خوبی ها تنظیم کن و کنار مهربانی ها و راستی ها بنشین،
چهره ات را با لبخند آراسته کن و بر موهایت برق شادی بریز و لباسی از تار و پود محبت به تن کن..!
حال عکسی یادگاری بگیر و در چاپخانه ی قلبت چاپش کن . . .
در قابی زیبا بگذار و بر دیوار دلت بکوب تا همیشه پا برجا بماند و هر روز به خودت بگو که من از جنس راستی ها و مهربانی ها و خوبی ها هستم
و هر روز فریاد بزن در گوش دنیا که :" امروز روز من است ."
+
سلام
امروز روز شماست،
شاد باشین ..!

برای من وپسرم امیرعلی دعاکنید


به فال اعتقادی ندارم

اما 

دستانت را

آنقدر محکم می گیرم

که خطهای کف دستمان

یکی شوند







چقدر مردی؟
که موهایم را ببافی؟
که رنگ بزنی به لبهام و ناخن هام؟

چقدر زنم؟
که دکمه هایت را ببندم؟
که برنج قد بکشد از انگشت هام؟
.
کدام عاشق تریم؟
من که وقتِ رفتن در را محکم می کوبم تا صدای غر زدن هایت را بشنوم
یا تو که قبلِ رفتن مرا نمی بوسی
مبادا به هم بریزد ... آرایشم ؟

کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند...

درست همان لحظه ای که با خودت و دلت کنار آمده ای همان لحظه ای که با هر منطق و استدلالی رفتنش را به خورد دل زبان نفهمت داده ای...

یکهو می آیند و هرچه رشته کرده ای را پنبه می کنند!

اینبار بعد از آمدنشان هم که بروند دیگر نمی توانی با خودت کنار بیایی، حالا هی دنیا را بهم بریز ،زمین و زمان را مقصر بدان دیگر مثل بار اول نمی شود

تو با لبخندش جان تازه گرفتی و بعد از رفتنش باید جان بدهی...!

پس از همان اول درِ رفتن را باز بگذار اما درِ آمدن را خوب و محکم ببند...!