کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

در میان ِ این آدمهایی که ادعا میکنند دوستت دارند ،
کدامشان حق ِ داشتنت را دارد؟

اینهایی که میگویند "بیمار ِ خنده های تو هستم ، بیشتر بخند" ،

یا منی که اقرار میکنم " به اخمت خستگی در میرود ، لبخند لازم نیست"...؟!

می خواهم مثل قدیمی ها
خوشبخت باشیم
یک خوشبختی ساده ی دوست داشتنی
یک ایوان و عصرهایِ آدینه،
تکیه دادن به یک صندلی،
و زیر لب زمزمه کردن یک شعر،
شنیدن صدای بازی بچه ها،
صدا کردن نام تو،
جانم شنیدن های تو..
و هزاران حرفِ نگفته را
با یک نگاه، با یک سکوت گفتن
می خواهم تمام قانون های این زندگی های امروزه را
دور بیاندازم
از نو قدیمی شوم
و به مادربزرگ از دنیا رفته ام در دل بگویم:
راست می گفتی جانِ دل
قدیم ترها تعهد حرمت داشت،
عشق عشق بود..!
+
برای کسی دل به دریا بزنید؛
که همسفر بخواهد،
نه قایق..!


شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد

آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است






باید دستت را گرفت
در کوچه پس کوچه های شهر بی هوا قدم زد،
و به ریش آژان ها خندید...!!
امر به معروف من ....
از هرچه نهی ام بکنند
از تو نمیتوانند

سیاهی چشمانت اوقات شرعی را دچار اختلال کرده
خیره میشوم شب میشود روز میشود
اذان می گویم من مومن شده ام به چشمانت...


بچه که بودم 
فکر می کردم
حس چشایی مربوط به چشم است
حالا دیگر مطمعنم!
از وقتی آمده ای
چشم هایت 
زندگی ام را شیرین کرده


گاهی خوابت را می‌بینم

بی‌صدا

بی‌تصویر

مثلِ ماهی در آب‌های تاریک

که لب می‌زند و

معلوم نیست

حباب‌ها کلمه‌اند

یا بوسه‌هایی 

از دل‌تنگی!

حالا که تو را دیده ام ...
احساس می کنم
شهر درونم
در قرون وسطی به سر می برد
تـــو باید بیایی
و انقلاب عشقی را
در من بر پا کنی