کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها


عاشق که باشی
رفتن نمیدانی
میمانی …
سر حرفت میمانی
که گفته بودی
تا ته دنیا کنارش میمانی


آرامشی میدهد 
که در دنیای هستی نمی توان یافت

موهایت

طوفانی در دلم می اندازد 
که در آغوش هیچ اقیانوسی نمی توان یافت 
نبود ات رودی را دریا می کند 
که خودم با اشک هایم ساخته ام 
بودن ات ... نبودن ات .... می بینی ؟ 
چقدر بی محابا
در قلبم نفس می کشی ! 
ای بهترین هوای جان..


تو برمی گردی


سال هاست، نفس می کشم هوای بی تو بودن را؛ در غربتی فراگیر.

چقدر نزدیک است خاطره های دور تو و من هر روز، گذشته های نزدیکت را مرور می کنم؛ کودکی هایت را، خنده هایت را، بزرگ شدن و قد کشیدنت را. سال هاست که چشم انتظاری ام را به کوچه ها و جاده ها سپرده ام تا شاید خبری از تو بیاورند.

شاید عطری از تنت را و پیراهنت را به بادها ببخشی تا شفایی باشند برای چشم های همیشه در راهم.

درست از همان لحظه، که لب هایت ترانه خداحافظی سرود، تصویر رفتنت ـ دور شدنت ـ خاطره چشمانم را بارانی کرد.

تو، بند پوتینت را می بستی و من، بند دلم پاره می شد.

تو چفیه برگردن می آویختی و من، کمرم خم می شد؛ آخر تو تمام دلخوشی زندگی ام بودی ،هستی و خواهی بود.

خودم راهی ات کردم. خودم سینی آب و قرآن در دست، بدرقه ات کردم.

دعاهایم را پیچیدم در حریری از امید و آرزو و چشم انتظار بازگشت، فصل های نیامده را به انتظار نشستم.

تو رفتی و کار هر روزه من، دانه های اشکی است که پرندگان دلتنگی خانه دلم را میهمان می کنم. دقیقه ها، جای خالی تو را به ساعت ها حواله کردند.

ساعت ها، چشم انتظاری شان را به روزها دادند. روزها، دل نگرانی هاشان را به ماه ها سپردند و ماه ها به سال ها و سال ها، این کوله بار تنهایی و انتظار را هنوز بر دوش می کشند، خسته می آیند و می روند و هنوز از تو نشانی نیست.

اینک، منم که غربت نبودنت را در خود شکسته ام بارها. منم که انگار صد سال، زیسته ام ـ بی تو بودن را ـ با درد با اندوه.

این روزها، هوای دیدنت چقدر در من فراگیر است!

هر بار که قافله ای می آید از سرزمین های دور، دلم هوای تو را می کند؛ شاید تو باشی که بر شانه های شهر، پیش می آیی!

می گویند چشم انتظارت نباشم. می گویند چرا از زمینی ها سراغ تو را می گیرم؟ می گویند شاید تو ساکن آسمان ها شده ای!

شاید راست می گویند، و گرنه چرا هر شب که ستاره روشنی از فرادست آسمان خیره می شود به خلوت تنهایی من، فکر می کنم تو هستی که آمده ای تا شریک دلتنگی های مادرت باشی؟

چرا هر نسیمی که می وزد، بوی تو را می دهد؟ ولی نه! شاید تو هم مثل من، گوشه ای در این خاک، دقیقه شمار لحظه دیداری؛ وگرنه، چرا هر بار که صدای در می آید، قلبم از جا کنده می شود، قلبم فریاد می کشد قلبم گواهی می دهد؟

کدام خاک را ببویم به شوق یافتنت؟ تو را، از کدام دیار سراغ بگیرم...؟

تو انگار تکثیر شده ای در تمام خاک ها، تا سرگردانیِ دل من روز به روز بیشتر شود!

من هر روز به امید بازگشتت، خانه را آب و جارو می کنم، در و دیوارها را گلاب می پاشم؛ حالا دیگر خشت خشت خانه هم مثل من، برای آمدنت، لحظه شماری می کنند.

دلم گواهی می دهد، یکی از همین روزها، حیاط خانه پر می شود از قاصدک. قاصدک ها پشت سر هم می آیند و از من مژدگانی می خواهند؛ پس تو می آیی!!

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور


بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور


من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها


از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور


یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود


یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور


بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم


مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور


کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا


میترسم از حسادت این چشـم های شور


تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر


از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور


یک نفر آمد و سهم ِدل ِتنهایم شد

آمد و علّت ِبیداری ِشبهایم شد


دل به او بستم و چشم از همه کس پوشیدم 

سبب ِدلخوشی ِامشب و فردایم شد


بس صدا کرده ام او را "عسلم" انگاری

اسم او باعث ِشیرینی ِلبهایم شد


شاعرم کرد غم ِچشم ِسیاهش آخر

بهترین سوژه ی اشعار ِغم افزایم شد


غزل اندر غزل از اسم ِقشنگش گفتم

زد و گل واژه ترین واژه ی غمهایم شد


بعد ِهر شعر و غزل گریه عجب میچسبد!!

گریه اصلاً نمک ِشعر و غزلهایم شد.


ممنون ازت .....

ﺩﻟـﻢ ﺗﻨﮓ ﺷـﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺖ. . .
اﻣﺎﻧﻤﯽﺷـﻮﺩﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾـﻢ
اﺯﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨـــــﮕﯽ

ﺩﻟﺘﻨـــــﮕﯽ ﺭﺍﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫــﻢ
باﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘـﻪ. . .
ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔـﺬﺍﺭﻡ ﮐـﻪ 
شاﯾـﺪﯾـــــﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺁﻥ ﮔـﺬﺭﮐﻨﯽ
بخوﺍﻧﯽ !!!

ﻭﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧـﯽ
ﮐـــــﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻣـــــﻦ ﺗـــــﻮﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ. . .
ﺗـــــﻮﯾﯽ
کـــــﻪ ﺍﮔـــــﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺷﺘـﻢ
ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ
بﻪ ﻫﻤـــــﻪ ﻭ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘـﻢ :

ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧـــــﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿـــــﺪ. . .
ﺗﻤـﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣـــــﻦ ﺍﺳت..؛

یعنی روزی تو می ایی؟

انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ می رود …

دست دلم میلرزد

اما به خواجه میسپارم تا امید را از دلم نگیرد

دلم میخواهد همیشه بگوید :


یوسف گمگشته باز آید به کنعان

غم مخور …!


میشکند دلم وقتی برایت تنگ میشود ...

وقتی کنار پنجره ی باران خورده بغض میکنم ...

حالم نافهمیدنیست ..



مرا فرشی نیست
تا در راهت بیافکنم
مرا تنها یک رویاست
و آن را در پایت می افکنم
گامهایت را بر رویایم بگذار
اما پایت را سخت بر آن مفشار
زیرا آنچه زیر پای توست
رویای من است