کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

تو برمی گردی


سال هاست، نفس می کشم هوای بی تو بودن را؛ در غربتی فراگیر.

چقدر نزدیک است خاطره های دور تو و من هر روز، گذشته های نزدیکت را مرور می کنم؛ کودکی هایت را، خنده هایت را، بزرگ شدن و قد کشیدنت را. سال هاست که چشم انتظاری ام را به کوچه ها و جاده ها سپرده ام تا شاید خبری از تو بیاورند.

شاید عطری از تنت را و پیراهنت را به بادها ببخشی تا شفایی باشند برای چشم های همیشه در راهم.

درست از همان لحظه، که لب هایت ترانه خداحافظی سرود، تصویر رفتنت ـ دور شدنت ـ خاطره چشمانم را بارانی کرد.

تو، بند پوتینت را می بستی و من، بند دلم پاره می شد.

تو چفیه برگردن می آویختی و من، کمرم خم می شد؛ آخر تو تمام دلخوشی زندگی ام بودی ،هستی و خواهی بود.

خودم راهی ات کردم. خودم سینی آب و قرآن در دست، بدرقه ات کردم.

دعاهایم را پیچیدم در حریری از امید و آرزو و چشم انتظار بازگشت، فصل های نیامده را به انتظار نشستم.

تو رفتی و کار هر روزه من، دانه های اشکی است که پرندگان دلتنگی خانه دلم را میهمان می کنم. دقیقه ها، جای خالی تو را به ساعت ها حواله کردند.

ساعت ها، چشم انتظاری شان را به روزها دادند. روزها، دل نگرانی هاشان را به ماه ها سپردند و ماه ها به سال ها و سال ها، این کوله بار تنهایی و انتظار را هنوز بر دوش می کشند، خسته می آیند و می روند و هنوز از تو نشانی نیست.

اینک، منم که غربت نبودنت را در خود شکسته ام بارها. منم که انگار صد سال، زیسته ام ـ بی تو بودن را ـ با درد با اندوه.

این روزها، هوای دیدنت چقدر در من فراگیر است!

هر بار که قافله ای می آید از سرزمین های دور، دلم هوای تو را می کند؛ شاید تو باشی که بر شانه های شهر، پیش می آیی!

می گویند چشم انتظارت نباشم. می گویند چرا از زمینی ها سراغ تو را می گیرم؟ می گویند شاید تو ساکن آسمان ها شده ای!

شاید راست می گویند، و گرنه چرا هر شب که ستاره روشنی از فرادست آسمان خیره می شود به خلوت تنهایی من، فکر می کنم تو هستی که آمده ای تا شریک دلتنگی های مادرت باشی؟

چرا هر نسیمی که می وزد، بوی تو را می دهد؟ ولی نه! شاید تو هم مثل من، گوشه ای در این خاک، دقیقه شمار لحظه دیداری؛ وگرنه، چرا هر بار که صدای در می آید، قلبم از جا کنده می شود، قلبم فریاد می کشد قلبم گواهی می دهد؟

کدام خاک را ببویم به شوق یافتنت؟ تو را، از کدام دیار سراغ بگیرم...؟

تو انگار تکثیر شده ای در تمام خاک ها، تا سرگردانیِ دل من روز به روز بیشتر شود!

من هر روز به امید بازگشتت، خانه را آب و جارو می کنم، در و دیوارها را گلاب می پاشم؛ حالا دیگر خشت خشت خانه هم مثل من، برای آمدنت، لحظه شماری می کنند.

دلم گواهی می دهد، یکی از همین روزها، حیاط خانه پر می شود از قاصدک. قاصدک ها پشت سر هم می آیند و از من مژدگانی می خواهند؛ پس تو می آیی!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد