خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه!
جای ِ مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه!
دست بردم بزنم پرده به یکسو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه!
به سرم زد گل ِ گلدان ِ اتاقت بشوم
عطر ِ خود را به تو ابراز کنم گفتی نه!
آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل ِ سیر برانداز کنم گفتی نه!
زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی ِ تو را ساز کنم گفتی نه!
آمدم حافظ ِ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن ِ شیراز کنم گفتی نه!
زیر ِ آوار ِ سکوتی که به جانم می ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه!
دلخور از تو به در ِ باز ِ قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم گفتی نه!
امشب دلم میخواهد بنویسم اما نمیدانم؟ از چی؟ از کی؟ از کجا؟
زندگی در گذر زمان پیچیده میشود و ما نیز در پیچ و تابهای پیچیده آن پیچ میخوریم؛
و آن هم چه پیچخوردنی!!!
دلم خیلی چیزها میخواهد،
که یا باید با صبوری به انتظار آن بنشینم،
یا آه و فغان سردهم که پس تا به کی باید ا نتظار بکشم؛
و یا آنها را فراموش کنم...
نوسان بین این احساسات منطقی و عاطفی انسان را به چالش میکشد.
چالشی که گاه هیچ ثمری نداشته و گاه بروندادی خیره کننده خواهد داشت!!
در هر حال زندگی همین است دیگر؛
همین ندانستنها، امیدها، انتظارات و گاهی هم نرسیدنها...
نمیدانم شاید هم تنها اینها در کنار هم معنی میدهند!
شاید اگر همیشه هرچه میخواستیم بود و این مکملها در کنار هم نبودند زندگی هیچ جذابیتی نداشت.
باز هم به نقطهی همیشگیام رسیدم که بگویم:
"نمیدانم"
آری نمیدانم که چه بخواهم...
شعرهات عالین عزیزم❤
بازم از حضورتون ممنون ایشالا همیشه شاهد حضور شما دوستای عزیزباشم