کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها
کوچه مهربانی

کوچه مهربانی

دلنوشته های مردی تنها

فانوس خورشید در دوردست ها روشن است

ابرهای دل آرام حجم آسمان را پرخاطره کرده اند

و موج ها

سوی ساحل نور می آورند

تو آن سو

در سرزمین خورشید

با چشم هایی روشن

راه را نشان میدهی

و من این سو

دست هایم را به نوازش موج هایی سپرده ام که

یک دریا امید را

از سرزمین نورهای طلایی می آورند

ای مهربان تر از آب ها

راه خورشید را نشانم بده...


آسمان می چکد

ابرها آب می شوند

ستاره ها آرام می رویند

شب پایین می آید

و درختان سرو

بندهای مهر را به آسمان میرسانند

میان مشعل های بیدار سرو و ستاره

جاده ای بی انتها

زیر قدم های مسافر شهر آشوب

روشن است

اینجا فانوس شب روشن است

آسمان میچکد

اهالی شهرِ بی خبر

تو را به نام می خوانند

من اما

تو را به سکوت لحظه ی غروب می شناسم

آسمان اینجاست که قدم های مهر مرا بی پایان می خوانند

به راستی کجاست پایان این راه بی پایان؟

بر جاده ی بی انتهای مشعل های سرو

دو ستاره

همیشه روشن است

اینجا و ناکجا

من ناکجا ام

تو اینجا باش...


با بهار از تو گقتم

آسمان شد

گریست و رفت

با خزان از تو گفتم

عاشق شد

برگ هایش ریخت و رفت

با تابستان از تو گفتم

آتش گرفت

سوخت و رفت

با زمستان از تو گفتم

در خواب شد و رفت

یک روز با تو از تو گفتم

روزها آمدند

فصل ها آمدند

فصل تو آمد...


آنجا که سخن از مهربانیست

دنیا کوچک می شود

خجالت می کشد

آب می رود

آنقدر که به اندازه ی چند قطره جوهر میان دفترت شود...


وقتی نامم را صدا می کنی

دلم کوچک می شود

گنجشک می شود

پرواز می کند

می رود تا دوردست ها

آبی می شود

برمی گردد

می آید لب پنجره ات می نشیند

باز صدایش میکنی:

گنجشک کجایی؟

دوباره می آید روی انگشتت می نشیند...

گنجشک وار نگاهش می کنی

دنیا پر از نگاه گنجشک می شود...