پنجره قلبم را
به سوی چشم های تو باز می کنم
تا نگاه تو سرشار کند
لحظه لحظه احساسم را
تا من پر از حس تو بودن باشم
و تو
لبریز از احساس من
عشق دریایی است
تا در این دریا غرق نشوی
نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی
ی تو که همیشه دیر رسیدی...
می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی
راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...
راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...
باید رفت
در حوالی های دلتنگی هایم
طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...
می روم سوی خلوت شب ها
مرا به ستاره بسپار
به یک غزل
به یک ترانه بسپار
مرا به آبی دریا
تنهای تنها بسپار
در این تاریکی شب
مرا به شمع ها بسپار
پشت روزهای بی فردا
مرا به شب های یلدا بسپار
مرا به من مسپار
مرا به شب
مرا به انتظار مسپار
در انتهای شب بیا
یک ستاره بیار
یک غزل
یک ترانه بیار
آبی ترین دریا را بیار
واژه های فردا
عشق بی همتا را بیار
برای من رخت غزل ها را بیار
یک بغل آسمان را به اینجا بیار
حرف های موج ها
خلوت چشم ها را بیار
تنها تو بیا و
ساعت تحویل سال را برای من بیار...
فانوس خورشید در دوردست ها روشن است
ابرهای دل آرام حجم آسمان را پرخاطره کرده اند
و موج ها
سوی ساحل نور می آورند
تو آن سو
در سرزمین خورشید
با چشم هایی روشن
راه را نشان میدهی
و من این سو
دست هایم را به نوازش موج هایی سپرده ام که
یک دریا امید را
از سرزمین نورهای طلایی می آورند
ای مهربان تر از آب ها
راه خورشید را نشانم بده...
آسمان می چکد
ابرها آب می شوند
ستاره ها آرام می رویند
شب پایین می آید
و درختان سرو
بندهای مهر را به آسمان میرسانند
میان مشعل های بیدار سرو و ستاره
جاده ای بی انتها
زیر قدم های مسافر شهر آشوب
روشن است
اینجا فانوس شب روشن است
آسمان میچکد
اهالی شهرِ بی خبر
تو را به نام می خوانند
من اما
تو را به سکوت لحظه ی غروب می شناسم
آسمان اینجاست که قدم های مهر مرا بی پایان می خوانند
به راستی کجاست پایان این راه بی پایان؟
بر جاده ی بی انتهای مشعل های سرو
دو ستاره
همیشه روشن است
اینجا و ناکجا
من ناکجا ام
تو اینجا باش...